به نمایشگاه کتاب رفتم اما کتابی نخریدم. کتاب «غلبه بر افسردگی» و دو کتاب جامع متفاوت در مورد زبان برنامه نویسی «جاوا» نظرمو جلب کرد که به این دلایل که فکر میکردم خوندنشون کمک زیادی به من نخواهد کرد و اینکه حوصله خوندنشون رو نخواهم داشت تونستم خودمو برای نخریدنشون قانع کنم. از طرفی دیگه به خاطر وجود آموزشهای ویدیویی اینترنتی کمتر رغبت میکنم مهارتهای برنامهنویسیمو با خوندن کتاب تفویت کنم. در ضمن کتاب «اکنون» آقای «فاضل نظری» هم به نظرم خوب اومد؛ شعرهای عاشقانهی جالبی داشت. ولی دیدم قیمتش نسبت به تعداد صفحاتش خیلی زیاد بود بیخیالش شدم. میدونید من قبل از این سابقهی سه دوره نمایشگاه کتاب تهران اومدن داشتم واسه همین نمیخواستم که مثل بعضی موارد قبلی کتابی رو بخرم که نخونمش و یا از روی جو گیر شدن کتاب بخرم. ولی اگه کتاب «اکنون» رو میخریدم به نظرم میخوندمش چون هم تعداد صفحاتش کم بود، هم اینکه یه صفحه در میون مطلب داشت و هم این شعرهاش خیلی کوتاه بودن. خلاصه که هیچی نخریدم.
ولی فکر کنم پرفروشترین غرفه اون غرفهای باشه که کتابهای «خجالت نکش دختر»، «دختری که رهایش کردی»، «خودت باش دختر» و رمانهای اینشکلی داشت. پوسترهاشنو بزرگ روی دیوار زده بودن؛ خیلی جلب توجه میکرد.
دیشب برای 9 تا فرصت شغلی رزومه فرستادم. تا این لحظه یک مورد درخواستم رو رد کرده، چهار مورد درخواست من رو مشاهده کردن اما وضعیتش رو تعیین نکردن (که به فکر کنم همون رد کردن بدون درد باشه) و چهار مورد هم هنوز درخواست رو مشاهده نکردن. دارم کم کم به کلمهای که تو مطلب قبلی ازش یاد کردم میرسم؛ «چه خیالاتی».
فعلا به نظرم یکی-دو روز دیگه تهران بمونم بهتر باشه. دوستان واسه تهرانگردی کجاها رو پیشنهاد میکنید؟
امشب میخوام به سبک یکی از دوستان بنویسیم. خیلی طولانی و خیلی خودمونی.
میدونم که ممکنه شاید آشنا بخونه که امیدوارم نخونه ولی سعی میکنم که دیگه واسم مهم نباشه.
آقا میگن که «به راه بادیه رفتن به ز نشستن باطل»
یا اینکه «آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید»
یا اینکه «و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم»
و از این جور حرفا
آقا، میخوام در مورد کار و اشتغال صحبت کنم. حالا از کجا شروع کنم؟!
اول اینکه من از همون اول یه بادی تو کلهم بود. واسه سر کار رفتن.
یه چیزی بگم من از همون اول فکر میکردم پولدار میشم. از اونا که هر چی بخوان میتونن بخرن. از اونا که خونههای بزرگ و خوشگل دارن.
گفتم که از همون اول یه بادی تو کلهم بود.
- تشکر میکنم از تو دوست گرامی که تا اینجا خوندی - واقعا من خودمم حوصله ی خوندن متن خودمو ندارم. ادامه میدم.
تو کارشناسی توی youtube یه آموزش عالی در مورد برنامه نویسی به سبک MVC برای زبان PHP پیدا کردم که باهاش پروژه ی دانشگاه رو انجام دادم. یعنی اینکه اصلا تو دوره ی کارشناسی شروع کرده بودم به یادگیری برنامه نویسی وب. خواستم PHP یاد بگیرم گفت باید HTML و CSS و JavaScript بلد باشی. رفتم JavaScript یاد بگیریم گفت باید HTML و CSS بلد باشی رفتم CSS یاد بگیرم گفت باید HTML بلد باشی. منم قبول کردم اینا رو که میگم گفت منظورم سایت w3schools.com بود. سایت معروفیه؛ اگر بدانید!
خلاصه که سعی کردم برنامه نویسی وب یاد بگیرم.
گفتم که یه غروری داشتم. یه بادی تو کلهم بود.خیلی تو جو کارآفرینی و این جور چیزا بودم. یعنی از این کلیپ ها میدیدم میخواستم سایت بیارم بالا بگیره پولدار بشم. چه خیالاتی. منو اگه ببینید بعید میدونم که حتی یک درصد هم حس کنید که آدم مغروری هستم ولی من یه غرور درونی دارم که پنهانه حتی خودمم بعضی وقتا متوجهش نمیشم.
خلاصه رفتم سربازی. تو سربازی آموزشیم بیرجند بود یگانم تهران بود. تو دوره ی یگان که تهران بود رفتم کلاس وب 2 که کلاس خوبی بود که توی اون کلاس HTML و CSS و JavaScript و jQuery و PHP و Laravel یاد داد بهمون. کلاس خوبی بود به نظرم. وقتی سربازی تموم شد برگشتم خونه (شهرستان). از تو اینترنت چند تا موقعیت شغلی پیدا کردم که درخواست دادم و زنگ زدن گفتن بیا برای مصاحبه. به خانواده گفتم. مادرم راضی نبود. یه همچین بچهننه ای هستم من.
آقا من تو این مدت سعی کردم برنامه نویسی وبم رو تقویت کنم. یه سایتی درست کردم به اسم پیوندگاه که اینجا معرفیش کردم (ممکنه بعضیها یادشون باشه) که بد نبود ولی بعدش سایت جیرکا رو آوردم بالا (که بازم ممکنه بعضیا یادشون باشه چون اونم معرفیش کردم). فکر میکردم میگیره. جالب اینه که من سال های مختلف زندگی مو دائم تکرار میکنم. چقدر بد. ولی خداییش سایت دوم یعنی جیرکا به نظرم خودم خیلی خوب بود. طراحیش هم خیلی خوب بود. اینقد باحال بود که بعضی وقتا دوست دارم دوباره بیارمش بالا خودم استفادش کنم. یه سایت به اشتراک گذاری لینک بود. فکر میکردم معروف میشه و من میتونم از راه تبلیغات پول در بیارم. چه خیالاتی. البته تبلیغی نکردم به جز تو وبلاگم. اصلا بازاریابی نکردم. بنابراین به جز دوستان و آشنایان و البته یکی از همراهان وبلاگی محترم من که بسیار ممنونم ازش کاربر دیگه ای نداشت.
آقا من ارشد خوندم.
قبلش یه چی بگم. من قبل از سربازی بهم زنگ زدن واسه مصاحبه. بدون اینکه اصلا جایی درخواست داده باشم. گفت معرف داری. آقا ما رفتیم متوجه شدیم واسه وزرات اطلاعاته انگار. ولی خوب یه جورایی پوششی بود. نمیدونم ولی میگفتن فقط واسه اطلاعات نیست؛ صدا و سیما هست و فلان جا هست و بیسار جا. آقا ما رفتیم بار اول انگار قبول شده بودم گفتن هفته ی بعد فلان روز فلان ساعت بیا. آها، یادم رفت بگم که من قبلا خیلی مذهبی بودم. بنابراین یکی منو معرفی کرده به اینا. بار دوم که رفتم فکر کنم 2 ساعت جلسه طول کشید. یعنی هر چی اطلاعات تو سرم بود مصاحبه کننده کشید بیرون. تقریبا به تمام گناهام اعتراف کردم. البته مصاحبه کننده های هر دو مرحله که واسه هر جلسه یه نفر متفاوت بود بسیار مودب و مهربون بودن. هیچی دیگه ما رفتیم جلسه دومو ولی دیگه نگفتن بیا. بعدا که از آموزشی سربازی برگشتم مادرم گفت زنگ زده بودن گفتن با خودت کار دارن. بعدش توی یگان که بودم - با خودم گوشی برده بودم تو پادگان. عید بود. یادمه تعطیل بود پادگان. گوشیم زنگ خورد. بعدش دیدم از گزینش همونجاست - چون شمارش نیفتاد (نوشته بود شماره ناشناس). گفتن شما بالاخره گوشی رو برداشتین! شما قبول نشدید یا امتیاز لازم رو نیاوردین یه همچین چیزی فکر کنم. نمیدونم چرا اینقدر اصرار داشتن حتما به خودم بگن که قبول نشدم!!
این از این. دیگه اینکه من قبل از ارشد. تابستون بود فکر کنم واسه یه شرکت نرم افزاری تو رشت هم درخواست داده بودم که گفتن بیا مصاحبه. رفتم و خب قبول نشدم. یعنی انگار آدم با سابقه میخواستن.
- خداییش تا اینجا خوندی؟! - دمت گرم - عجب حوصله ای داری :)
آقا من هدفم اول از ارشد خوندن این بود بتونم یه دانشگاه دولتی تو تهران قبول بشم که دیگه مشکل خونه نداشته باشم. هم برم دانشگاه و هم برم سر کار. اصلا من تو سربازی هم واسه ارشد میخوندم. چون میخواستم شانس قبول شدنمو بالاتر ببرم تصمیم گرفتم که به جای نرم افزار که رشته ی خودم هست رشته ی مهندسی IT رو امتحان بدم که سطح سوالاتش پایین تر و آسون تر از مهندسی نرم افزاره. آقا من یه مدت میخوندم به همین خیال. بعدش متوجه شدم که ای دل غافل من باید حداکثر 200 بیارم تا بتونم دانشگاه روزانه تو تهران قبول بشم. آقا نا امید شدم. سست شدم. بی خیال شدم یه کم. چه عمری هدر دادم. امتحانو دادم. رتبم شد فک کنم 843. هیچی دیگه رفتم غیرانتفاعی آستانه اشرفیه خوندم. به نظرم دانشگاه آزاد نرم افزار میخوندم توی شهر خودمون بهتر بود. شاید اصلا ازدواج کرده بودم!
ارشد شروع شد. احساس کردم که دیگه دور دور برنامه نویسی وب نیست و تصمیم گرفتم به سمت برنامه نویسی موبایل مثل اندروید برم. البته اشتباه میکردم. هنوزم که دارم این متن رو مینویسم تقاضا برای برنامه نویس های Laravel خیلی زیاده. آخه از برنامه نویسی وب حالا برای نوشتن برنامه های سمت سرور برنامه های موبایلی استفاده میشه. خلاصه سعی کردم آموزش های مختلف رو ببینم و بخرم و دانلود کنم.
بازم توهم زدم. باز فکر میکردم که میتونم یه برنامه درست کنم که ازش پولدار بشم. تو این مدت تو فاز یادگیری اندروید بودم و یه برنامه ای هم درست کردم که یه برنامه ی نیازمندی های ساده به سبک دیوار یا شیپور بود ولی فقط برای منطقه ی خودمون. فکر میکردم میگیره و پولدار میشم. چه خیالاتی!
البته به نظرم برنامه بدی نیست فقط به بازاریابی، سرمایه و صبر احتیاج داره. یعنی نیاز هست که مردم بشناسن و مورد استفاده ی عموم قرار بگیره تا بشه ازش پول درآورد.
آقا اینا گذشت تا رسیدم به ابتدای امسال. اولش میخواستم برنامه نویسی اندرویدم رو تقویت کنم و بعدش بیام تهران و کار پیدا کنم. بعدش به خودم گفتم دیگه وقت تلف کردن فایده ای نداره باید هر چه زودتر خودمو آماده کنم و برم تهران. یادمه روز یکشنبه بود که داشتم با خودم فکر کردم که من حتما باید زور بالای سرم باشه حتما باید فشار روم باشه حتما باید مجبور بشم تا یه کاری رو انجام بدم. واسه همین تصمیم گرفتم که شنبه ی هفته ی بعدش برم تهران. دقیقا همون شب یکی از داییهام زنگ زد و گفت که یه جایی یه نیرو میخوان همین امشب راه بیفت بیا کرج/تهران واسه مصاحبه.
هیچی دیگه من همون شب بلیط اتوبوس گرفتم ساعت 00:30 دقیقه راه افتادم به سمت تهران.
اول رفتم خونه ی خالهم که تهران هستن. بعدش با پسرخالهم رفتیم اون شرکت واسه مصاحبه. یه فرم پر کردم. بعدش رفتم مصاحبه. چند تا سوال پرسیدن کمی در مورد کار توضیح دادن گفتم میشه بیشتر توضیح بدین. بیشتر توضیح داد و بعدش گفت از پسش بر میای؟ گفتم نه.
البته بد نگفتم نه خوب گفتم نه. یعنی لحنم بد نبود. خیلی مودب بودن کارکنانشون.
چند روز تهران موندم پیش خاله اینا و از شبکه ی خبر آب بردن خونه و زندگی مردم و تماشا میکردیم و بعدش چهارشنبه بود فکر کنم یکی دیگه از داییهام بهم زنگ زد گفت من میخوام برم شمال، میای؟ گفتم اگه جاده باز باشه آره. گفت از جاده رشت میخوام برم. گفتم پس راه بازه و جادهم دراز (شوخی میکنم اینو نگفتم:)) برگشتم خونه.
می خواستم دوباره برگردم تهران ولی خب فکر میکردم چیزهای خیلی زیادی هست که باید یاد بگیرم.
فکر کنم همون روز یکشنبهای که گفتم توی سایت jobinja.ir آگهی های مختلفی که برنامه نویس اندروید میخواستن رو بررسی کردم و مهارت های که نوشته بودن رو توی یه فایل اکسل وارد کردم و تعداد تکرارشون توی آگهی های مختلف رو بررسی کردم. هدفم این بود که حداقل مهمترین ها رو روی خودم تقویت کنم.
وقتی از تهران برگشتم خونه میخواستم دوباره ادامه بدم و چیزهایی که تعیین کردم رو یاد بگیرم که حین این یادگیریها متوجه شدم سطح برنامه نویسی اندروید من پایینه و چیزهای خیلی زیادی هست که باید یاد بگیرم. از طرف دیگه خونه موندن من کارایی من رو پایین میاره. توی خونه یه دفعه فکر آینده میزنه به سرم. ناامید میشم. کلا زندگی رو بی معنی و پوچ میبینم.
چقدر فک زدم! آقا خوندی همشو؟!!!!
اما امروز به این نتیجه رسیدم که بهتره هر چه سریعتر برم تهران. یعنی هفته ی دیگه حتما برم تهران. چرا؟ به چند دلیل. اول اینکه خونه موندن من چیزی رو عوض نمیکنه. وقتی توی خونه میمونم مدام فکر و خیال میاد سراغم. دوم اینکه بهتره برم چند تا مصاحبه ی واقعی ببینم اصلا محیطهای مختلف کار چطوری هست. نهایتش اصلا اگه نتونستم جایی کار پبدا کنم حداقل میرم کارآموزی و به عنوان یه کارآموز بدون حقوق کار میکنم تا برنامه نویسیم کم کم بهتر بشه. خوبیش اینه که یه مرحله میرم جلو. یه جورایی سابقه کار هم حساب میشه. بعدشم اینکه هفته ی دیگه نمایشگاه کتاب تهران شروع میشه میتونم برم اونجا شاید تونستم چند تا کتاب در مورد برنامه نویسی بخرم. علاوه بر اینها از 17 اردیبهشت فکر کنم ماه رمضون شروع میشه. نمیخوام ماه رمضون امسال تکرار ماه رمضون سال های قبل بشه. یکی از بهترین یا حتی شاید بهترین ماه رمضون من تا اینجا توی سربازیم گذشت. واقعا خوب بود.
یه کیف پول یه هندزفری و یه ریش تراش شارژی از دیجی کالا سفارش دادم. قراره شنبه بیاد.
خیلی خب دیگه فعلا حرفی نیست.
خدا قوت پهلوان
بعضی وقتا، بعضی از وبلاگنویسا رو دوست داشتم، از نزدیک ببینم. یعنی از متنی که مینوشتن، حس میکردم شخصیت جالب و جذابی داشته باشن. یکی از اون وبلاگنویسا آوو کادو نویسندهی وبلاگ اعترافات یک درخت بود. یکی از آهنگهایی که تو یکی از پستهاش گذاشته بود و من خیلی خوشم اومده بود آهنگ «اینجا چراغی روشنه» از داریوش بود که یه مدت پیش یه کلیپ واسش درست کرده بودم.
من به دو علت کتاب نمیخونم (البته نه این که اصلاً نخونما؛ تخصصی اگه نیازم بشه میخونم؛ منظورم کتابهای عمومی هست که نمیخونم):
- اولش به خاطر اینکه خیلی وقتا حسش نیست و کتابها هم جالب نیستن و میگم خوندنشون چه فایده داره - یعنی جذابیتی واسم ندارن
- دومش به خاطر کاملگرا بودنمه - یعنی اون موقعهایی هم که حس کتاب خوندن دارم و شروع میکنم به خوندن، اون حس کاملگرایی میاد سراغمو میگه تو که نمیتونی همهی کتابها رو بخونی پس اصلاً نخون!!
چند ماه پیش، یعنی حدود شیش-هفت ماه پیش با خودم گفتم که من که رمانهای معروف رو نخوندم؛ حداقل فیلمهاشونو ببینم! این شد که تصمیم گرفتم توی اینترنت جستجو کنم که معروفترین و مهمترین رمانها چیا هستن. فهرستهای مختلفی رو پیدا کردم و براساس تعداد تکرارشون، مرتبشون کردم.
چند از فیلمهای رمانهای پرطرفدارو دیدم. عجیب اینکه فیلمهاشونم زباد چنگی به دل نمیزد. یعنی مطمئن هستم که اگه کتابشون رو میخریدم بعد از خوندن حداکثر 20-30 صفحه کنار میذاشتمشون.
من در کل به رمان زیاد علاقه ندارم. البته باز بستگی داره؛ مثلا PDF رمان دالان بهشت رو که دانلود کرده بودم تقریباً نصفشو خوندم - واسم جذاب بود. با این حال بیشتر به نوشتههایی که یه حالت شخصی دارن و یه جورایی دارن در مورد مسائل اجتماعی صحبت میکنن و متن روان و سادهای دارن خوشم میاد. یعنی یه زبون خودمونی و صمیمی داشته باشه و موضوعش اجتماعی و جذاب باشه واسم.
فهرست مرتب شده (به جز رمانهایی که یکبار در کل فهرستها بودن):
فکر کردن کار خوبی نیست
فکر کردن کار اشتباهی هست
فکر کردن نتیجهبخش نیست
بهتره آدم واسه انجام یه کار فکر نکنه
به نظرم نتیجهی کارهای فکرشدهی ما با کارهای بدون فکرمون خیلی فرق نداره
برنامهریزی کردن ریز و دقیق فایده نداره وقتی با یه اتفاق کوچولو همش میره رو هوا
برنامهریزی و فکر کردن تو محیطی که قابلیت برنامهریزی نداره چیزی جز هدر دادن وقت نیست
بهتره عمل کنم. اجرا کنم. اینطوری کارهای بعدیم هوشمندانهتر میشه؛ خودبهخود!
امروز که چشمم به بخش بایگانی وبلاگم خورد یه لحظه به فکرم رسید که یه بررسی کنم ببینم که من تو کدوم ماه بیشترین مطلب رو ارسال کردم. بنابراین دادههای مربوط به بخش بایگانی رو تو اکسل وارد کردم و نتیجه این شد:
اطلاعاتی که من میتونم از این نمودار در بیارم:
بعضی وقتا یه ایدهها و فکرهایی به سرمون میزنه که به زندگی امیدوارمون میکنه. تو این لحظهها به جای اینکه پیگیر اون ایدهها یا فکرها بشیم و کند و کاوشون کنیم و وارد جزئیاتشون بشیم بهتره که برای حداقل چند روز اصلاً سراغشون نریم و فقط از بودن این امید توی زندگیمون لذت ببریم؛ چون احتمالا وقتی سراغ اون ایدهها بریم و وارد فاز عملیاتیشون بشیم متوجه خواهیم شد که اونطوری که فکر میکردیم نبودن. ما که بالاخره به اون مرحله میرسیم، حداقل مرحلهی امیدشو طولانیتر کنیم تا دلمون حداقل واسه یه مدت کوتاهی خوش باشه؛ همین :)
مثلا میخواستم این چند روز پست نذارم!
آقاااا
بعضیا میگن که همهی تخممرغها رو نباید توی یه سبد گذاشت که اگر یه جا به بن بست خوردی راه دیگهای هم واست باشه
از طرف دیگه
بعضیای دیگه میگن آدم نباید Plan B یا به قول ما نقشهی پشتیبان داشته باشه - چون وقتی آدم یه راه جایگزین داشته باشه واسه رسیدن به هدف اولی و اصلی تمام تلاشش رو نمیکنه و کمی هم بی انگیزه میشه.
واقعا آدم چقدر باید روی هدفش پافشاری کنه؟
از کجا معلوم که داره زور بی خودی نمیزنه؟
امروز دوباره رفتم نمایشگاه کتاب. البته هدفم فقط خریدن یه کتاب بود؛ «غلبه بر افسردگی».
تو مطلب قبلی اسمشو آورده بودم. دور اول که رفته بودم این کتاب دیدم یه بخش هایش رو خوندم به نظرم اون قسمتهاش وصف حال من بود ولی با این حال دستم به خرید نرفت. این یکی-دو روز فکر کردم شاید خوندن این کتاب بتونه کمک کنه که دیدم نسبت به این دنیا تغییر کنه و این دیدگاه من که همه چیز رو پوچ و بیمعنی میبینم تغییر بده. سعی میکنم بخونمش. شاید بعدا نظرمو در موردش اینجا نوشتم.
راستی یه چیز دیگه. من امروز یه راست رفتم که فقط همون کتاب بالا رو بخرم ولی به اون غرفه پرفروشه که تو مطلب قبلی بهش اشاره کردم هم یه سر زدم. عنوان کتاب سوم رو تو مطلب قبلی اشتباه نوشتم. چون من تمام بیشتر از عنوان، جلد کتاب تو ذهنم مونده بود. کتاب "Girl, Wash Your Face" انگار با دو عنوان منتشر شده یکی «خودت باش، دختر» و یکی هم «صورتت را بشور دختر جان» که تو اون غرفه همین دومی بود. چه اشتباه مهمی رو تصحیح کردم واقعاً!!!
اول چند تا نکته میگم بعدش چند تا خبر.
1- نکتهی اول اینکه من میخواستم دیگه مطالب رو رمزدار منتشر کنم تا آشناها (یعنی اونایی که تو دنیای واقعی منو میشناسن) نوشتههامو نخونن. ضمن اینکه وبلاگ من مخاطب زیادی نداره؛ بنابراین نباید مشکلی پیش بیاد. اما بعدش فکر کردم چون خودم دوست ندارم از نویسندهی وبلاگی که مطلب رمزدار گذاشته و گفته اگه رمز بخواین بهتون میدم، رمز بخوام، احتمالا خیلیای دیگه هم دوست نداشته باشن این کارو انجام بدن. این شد که بیخیال این کار شدم. یعنی اصلاً میخواستم اینجا رو به دفترچه خاطرات خصوصی خودم تبدیل کنم. واسه همینه که دم به دقیقه میام اینجا یادداشت میذارم.
2- نکتهی دوم اینکه من خوندن اون کتاب «غلبه بر افسردگی» رو شروع کردم. چند تا راه برای منتشر کردن نکتههایی که واسم جالب میاد به فکرم رسید. اولیش اینکه هر دفعه به یه جای جذاب میرسم بیام اینجا و اون قسمت رو به عنوان یه مطلب ارسال کنم که با خودم فکر کردم شاید واسه مخاطب جذاب نباشه این مطالب. روش دوم اینکه یه صفحه یا مطلب (post) درست کنم و هر بار به انتهای اون این نکتهها رو اضافه کنم. ولی در آخر تصمیم گرفتم که هر جا هر قسمتی به نظرم یادداشتشدنی اومد، شمارهی صفحه و پاراگرافش رو یادداشت کنم و هر دفعه که خواستم یه مطلب بنویسم در انتهای مطلب به عنوان اشانتیون یکی از اونها رو هم بذارم. مثل انتهای همین مطلب.
حالا بریم سراغ سرخط مهمترین اخبار. سرخط نیست، متنه ولی چون «سرخط» کلمهی باحالتری هست ازش استفاده کردم :)
1- اول اینکه یکی از اون چهار تا فرصتهای شغلی که قبلا گفته بودم درخواست رو مشاهده نکردن، وضعیت درخواست رو به «تأیید برای مصاحبه» تغییر داد.
2- دوم اینکه امروز که اون کتابه رو برداشته بودم و میخواستم برم پارک لاله یه ذره بخونمش، توی پیادهرو نزدیک میدون انقلاب یه کاغذ زده بود «کارمند آشنا به کامپیوتر نیازمندیم. دفتر ترجمه». اولش ازش رد شدم و شاید دویست-سیصد متر جلو رفتم. اونجا وایسادم یه خرده فکر کردم و بعد برگشتم. با خودم گفتم فکر کن اصلاً نمیخوای بری اونجا کار کنی، فکر کن فقط میخوای بری ببینی شرایطش چطوری هست. آقا رفتم. یه مرد حدودا شاید 35 ساله (من خیلی توی حدس سن از روی چهره خوب نیستم) اونجا روی یکی از اون چهار تا سیستم کامپیوتری نشسته بود.
من: سلام. اون آگهی که دم در زده مربوط به شماست؟
او: بله
من: خانوم میخواین؟
او: نه، اتفاقا فقط آقا میخواییم.
من: شرایطش چطوریه؟
او: photoshop بلدی؟
من: بله
یه سری سوال پرسید و یه سری توضیحات در مورد کار داد. به نظرم برای اون کار مناسب میومدم. به جز Corel که گفتم کار نکردم واسه بقیه جوابم مثبت بود. البته Corel رو کمی کار کردم ولی خب photoshopم خیلی بهتره. آقا، گفت ماهی یک میلیون و دویست بدون بیمه، ممکنه پورسانت هم بده تا یک و پونصد هم برسه. ضمن اینکه گفت اگه میخوای بیا یه قرارداد بنویسیم که یک سال یا دو سال بمونی اینجا نه اینکه چند ماه باشی و بری. گفتم من فکر میکنم، م میکنم.
رفتم پارک. توی پارک تو بخش استخدام برنامههای دیوار و شیپور گشتم؛ احساس کردم تو شهر خودمون یا شهرهای نزدیک شهر خودمون شاید بتونم کار پیدا کنم. یادم رفت بگم که من آدم خجالتیای هستم. همین رفتنِ من تو اون دفتر و شرایط کار پرسیدن برای من حکم فتح قلهی اورست یا حداقل دماوند رو داشت! و چون تقریباً شرایطی رو که میخواست رو داشتم یه حس اعتماد به نفس شیرینی به من دست داد. واسه همین با خودم فکر کردم که حتماً لازم نیست به عنوان برنامهنویس یه جا مشغول به کار بشم؛ شاید بتونم توی نزدیکیهای شهر خودمون تو یکی از زمینههای دیگه مشغول به کار بشم.
توی پارک با پدرم تماس گرفتم و شرایط کار دفتر ترجمه رو براش گفتم. گفت اگه موقت بود مثلا سه-چهار ماه، خوب بود ولی واسه یک یا دو سال خوب نیست. یعنی موافق نبود. به نظر خودم هم حقوقش مناسب نبود. ساعت کاریش از 9 صبح بود تا 5.5 - 6 بعد از ظهر.
توی پارک یه کم از اون کتابه خوندم. اونقدر تا اینجا این کتاب واسم جذابه که جرعه جرعه مینوشمش؛ خط به خط. موقع خوندن (در حین راه رفتن) یه دختری نزدیک شدم که تنها روی نیمکت نشسته بود. نمیدونم چرا میخواستم برم کنارش بشینم. اصلاً واسه خودم مرور میکردم؛ اول میرم پیشش میگم ببخشید خانم شما منتظر کسی هستین؟ احتمالاً میگه نه. میگم اشکال نداره من اینجا بشینم؟ احتمالا میگه نه - شایدم بگه این همه نیمکت خالی هست! منو که میشناسین! کمی تعلل کردم. سه تا سکه داشتم. گفتم این سکهها رو میندازم اگه هر سه تا «خط» اومد میرم پیشش. سه بار هم میتونم امتحان کنم. خب؛ درست حدس زدید تو هیچ کدوم از سه باری که امتحان کردم هر سه تا سکه با هم خط نیومدن. خلاصه که نرفتم. همونطوری که در گذشته هم به آن اشاره کردم مشکل اصلی من در این موارد این است که وضعیت rel او را نمیتوانم حدس بزنم. ولی به قول «سینا شعبانخانی»:
تو تنهایی. من تنهام. یه فکری کن به حال ما
3- از پارک اومدم خونه. بعد از ناهار و نماز جیمیل رو باز کردم. آقا چشمتون روز خوش ببینه؛ دیدم نامه اومده از طرف «الوپیک». یادم رفت یه چیزی رو بگم. آقا من فکر کردم که تجربه و سابقهی کار ندارم پس بهتره واسه چند تا فرصت کارآموزی درخواست بفرستم. واسه سه تا فرصت کارآموزی درخواست فرستادم ولی همراه اونا واسه شرکت الوپیک هم که نمیدونم چرا از قبل مهرش به دلم افتاده درخواست فرستادم. البته من قبلا یه برنامه در مورد این شرکت که کانال ایدهپردازان تو آپارت منتشر کرده بود دیدم و از اونجا با این شرکت آشنا شدم. تو نامهای که فکر کنم از طرف مدیر نیروی انسانی شرکت بود یه لینک مربوط به یک فرم اینترنتی وجود داشت و نوشته بود این فرم رو پر کنید تا برای هماهنگی مصاحبه با شما تماس گرفته بشه. فرمی که میخواستن رو پر کردم. نمیدونم روش جذب نیروشون چجوری هست ولی واسم خیلی عجیب بود که درخواست منو که تقریبا هیچ سابقهی کاری ندارم قبول کردن. احتمالا اگه تماس بگیرن بگن بیا مصاحبه و برم اونجا هر چی بپرسن همش میگم؛ نه، نمیتونم، کار نکردم، بلد نیستم، کمی آشنایی دارم، زیاد وارد نیستم، خیلی کم. آخه چرا باید منو جذب کنن؟! میخوام تو مصاحبه بهشون بگم حاضرم یک ماه بدون حقوق کار کنم ولی بعید میدونم قبول کنن.
اشانتیون
«افسردگی حالت بسیار ناراحتکننده، غمانگیز و تأسفباری است که بسیاری از مردم در دورهای از زندگی خود به آن مبتلا میشوند. در چنین وضعیتی فرد چنان احساس بدبختی و بیچارگی میکند که فکر میکند دنیا به آخر رسیده و او هیچگونه راه فراری ندارد. البته این گفته بدین معنی نیست که افراد مبتلا به افسردگی، انسانهایی ضعیف و ناتوان هستند، بلکه نکته مهم اینجاست که هر کسی ممکن است در زندگی خود دچار چنین رنجی شود. همانطور که میدانید افرادی چون وینستون چرچیل نخستوزیر انگلستان و آبراهام لینکلن رئیس جمهور سابق آمریکا نیز مبتلا به افسردگی بودند، حال آنکه میدانیم آنها افرادی بسیار قوی و موفق بودهاند.»
(غلبه بر افسردگی، ص 19-20)
یکی از دوستان در مورد یکی از پستها گفتن که برای اینجا مناسب نیست، واسه همین حذفش کردم. یعنی اصلاً این چند تا پست آخر که به شکل توئیت بودن رو حذف کردم. در کل خیلی دمکراس هستم.
مطلب دوم اینکه نمیدونم شما تو دنبالر عضو بودین یا نه. دنبالر یه شبکه اجتماعی ایرانی به سبک توئیتر بود. هنوز چند تا از کاربرا یا به قول اینستاییها شاخهاشو یادمه. «باران بهاری» که یه خانوم محترم بودن که عکس پروفایلشون یه عکس اینترنتی یه خانوم محجبه بود (یعنی متعلق به خودشون نبود)، آقای {یادم رفت اسم کوچیکشو} کریمی که عکس پروفایلشون یه گل سرخ روی برف بود، خانم گلپری که عکس پروفایلش یه گل بود و صفحهی شخصیش کاملاً نارنجی بود :) و.
اینو میخواستم بگم که یادمه یه بار خانم باران بهاری یه کلیپ صوتی جالب در مورد «دوستی» اونجا به اشتراک گذاشته بودن که خوشبختانه تونستم با جستجو تو اینترنت پیداش کنم:
چند روزی میشه که ازدواج واسم جذاب شده. فکر میکنم ازدواج واسه من چیز خوبیه آقا اینکه میگن پاییز فصل عشق و عاشقی ی، کاملاً درست میگنا اصن تو پاییز بخش احساسات مغز تازه فعال میشه! از اون طرف خانوم «سحر جعفری جوزانی» تو صفحهشون فیلم «our souls at night» رو معرفی کردن. من که یه بیست دقیقه از این فیلم رو دیدم اشتیاقم برای ازدواج کردن بیشتر شد ولی هنوز کامل ندیدم که بخوام نظرمو بگم.
1- دیشب درِ اتاقم رو بستم، لامپ رو خاموش کردم و تویِ اون تاریکی، فیلم Gravity رو دیدم. فیلم خوبی بود. البته من قبلاً یه چیزایی ازش دیده بودم. ولی دیشب حس فیلمفضاییدیدن داشتم. هرچند که میگن تماشای تلویزیون (یا مانیتور) تو تاریکی به چشم آسیب میزنه ولی فیلمدیدن تو تاریکی یه صفای دیگه داره. مخصوصاً اگه فیلم در مورد فضا باشه و خونه کاملاً تاریک باشه. در این حالت احساس میکنید که شما هم تو فضا قرار دارید
یعنی من از وسطای فیلم دوست داشتم برم واسه اون «مأموریت سفر به مریخ بدون بازگشت» که یه زمانی دواطلب میخواستن، درخواست بدم!!
اما در مورد اون فیلم باید بگم که فیلم خوشساخت و باورپذیری هست. یعنی فضا و عدم وجود جاذبه رو خیلی خوب درآوردن. من، اصولاً از فیلمهایی که گرههای زیادی در طول فیلم ایجاد میکنن و خیلی شلوغ و پلوغ میکنن خوشم نمیاد ولی این فیلم دیگه خیلی داستانش سرراست بود! یعنی اگه من جای فیلمنامهنویس یا کارگردان بودم داستان رو از روی زمین شروع میکردم به جای اینکه از فضا شروع کنم. شاید اول شخصیتپردازی بیشتری انجام میدادم. بعدش لحظهی پرتاب به فضا رو میاوردم. که اینا حدوداً ده دقیقه از فیلم رو میگرفت. بعدش توی فضا یه سری گرههای خیلی کوچولو درست میکردم و بعدش ماجرای خروج اون فضانوردا از سفینه رو پیش میکشیدم. یعنی اتفاق اصلی داستان حدوداً دقیقهی 30-40 فیلم باشه.
آخراشو تو خواب و بیداری دیدم و چند دقیقهی آخرش رو که قبلاً دیده بودم قطع کردم. در کل خوب بود.
2- امروز رفتم دانشگاه، گواهی موقتم رو که تمبر نخورده بود تمبر زدم! 30 تومن کرایهی رفت و برگشت دادم که گواهیم فقط یه تمبر و یه مهر بخوره امیدوارم دیگه مشکلی وجود نداشته باشه. دنیا خیلی بیخوده، نه؟!
3- فرهود زنگ زد پرسید: پشتیبان سایت و اپ ما نمیشی؟ Back-Endشون با سیشارپ (#C) هست و من سیشارپ بلد نیستم. بهش گفتم که سیشارپ نمیدونم و بعدش گفتم با این حال من مشکلی ندارم، حتی دوست دارم کارتون رو انجام بدم (حتی اگه لازم بشه برم سیشارپ یاد بگیرم) ولی چندجا (واسه کار) درخواست دادم، ممکنه زنگ بزنن (درست بشه) بعد شرمندت بشم! واسه همین نمیتونم قبول کنم.
یه پست توی اینستاگرام دیدم که به نظرم خیلی درست و جالب و بدردبخورد بود:
اشتباهاتی که جلوی شادی و سلامتی شما را میگیرد:
- تمام روز را نشستهاید
- تنهایی غذا میخورید
- شغلی را دارید که اصلاً علاقهای به آن ندارید
- عضو هیچ انجمن و گروهی نیستید و ارتباطهای عمیق و معنادار ندارید
- تمام روز را در خانه سپری میکنید
- غیبت و حسادت میکنید
- توانمندیهای خلاقانهی خود را نادیده میگیرید
- به جای اینکه وقتتان را موثر سپری کنید، تلف میکنید.
یه مورد رو هم من اضافه میکنم:
9. بیش از حد به گذشته یا آینده فکر میکنید.
چند روز پیش همینطور اتفاقی رفتم سایت https://www.reddit.com یه عکس دیدم به نظرم جالب اومد
اون خانومه میگه که:
امتیاز مردها اینه که یه لباس رو چند بار تو جاهای مختلف میپوشن در حالی که دخترها نمیتونن یه لباس رو دوبار بپوشن حتی اگه قشنگ باشه
اونوقت اون آقاهه جواب داده:
یه مرد واقعی روی زمین وجود نداره که واسش مهم باشه که تو یه لباس قشنگ رو دوبار پوشیدی. نظرهای منفی از طرف خانومای دیگهست!
امروز یه جمله تولید کردم
درست تو همون لحظهای که از انجام یه کار خسته میشی و میخوای تسلیم بشی، قرار هست به یه مرحلهی بالاتر از نظر توانایی در انجام اون کار برسی!
1- چند روز پیش فیلم «مردان سیاهپوش یک» رو دیدم. هنوز واسم جذاب بود!
2- یه فیلم دیگه هم دیدم که اسمشو نمیتونم بگم چون خیلی صحنه داشت ولی هم خوشساخته و هم اینکه آدم رو در مورد مسائل اجتماعی به فکر فرو میبره!
3- به صورت اینترنتی یه غوزبند و یه ماوس (mouse) سفارش دادم. غوزبند واسه اینکه موقع غذاخوردن و نسشتن پشت سیستم، واقعاً زیاد غوز میکنم. ماوس واسه اینکه این ماوسم قاطی کرده بعضیوقتا واسه خودش کلیکراست میکنه. من وقتی وارد هنرستان شدم یعنی فکر کنم سال 1385 یه سیستم کامپیوتری رومیزی (Desktop) خریدم که ماوسش LG بود. بعد از چند سال که به مرور سیستمم از رده خارج شد برادرم لپتاپش رو داد به من. چند سال پیش که ماوس سیستم خونهی برادرم دچار مشکل شد من اون ماوس LG رو دادم بهش. و فکر کنم هنوز هم همون ماوس رو داشته باشه. یعنی الان ماشاءالله 13 سال از عمر اون ماوس میگذره!!
من لپتاپ برادرم رو بعد از یه مدتی به یه سیستم رومیزی تبدیل کردم. به این صورت که مانیتور، صفحهکلید (keyboard) سیستم قبلی رو بهش وصل کردم. ضبطمون که بخش سیدیش خراب شده بود و داشت خاک میخورد رو با استفاده از AUX به عنوان بلندگو (speaker) به لپتاپ وصل کردم. و یه ماوس خریدم. نمیدونم اسمش رو بگم یا نه. فقط اینو بگم که معروفترین شرکت تولید ماوس و کیبورد در ایرانه. خداییش کیبوردهاش هم معمولاً خوبه. من قبلاً کیبوردشو داشتم. ولی این ماوس کمتر از 14 ماه دووم آورد!
4- وزنم رسید به 76 و خردهای اثرات خونه موندنهها
5- تو هفتهی گذشته به یکی از دخترخانومهای وبلاگنویس شماره دادم! دیوانهم اصلاً!! یهو میزنه به سرم یه کارهایی میکنم خودمم تعجب میکنم. البته ایشون قبول نکردن در واقع چت رو به گفتگوی تلفنی ترجیح میدادن. گفتم بگم که حواستون جمع باشه
6- آقاااا. قابل توجه دوستانی که خارج از ایران هستن. توی youtube یه تبلیغی دیدم که میگفت میشه از طریق سایت https://www.usertesting.com/be-a-user-tester پول در بیارید. به این صورت که باید به سیستمون یه میکروفون وصل کنید بعدش طبق دستوراتی که او سایت بیان کرده وارد سایتهای مختلفی که معمولاً خردهفروشیهای آنلاین هستند میشید و هر فکری که در مورد اون سایت و محصولاتش به ذهتون میاد رو بلندبلند میگید تا صداتون ضبط بشه. بعدش واسه اون سایت اصلی فرستاده میشه. در واقع میخوان نظرات و احساسات افراد مختلف رو جمعآوری کنن. قبل از شروع کار هم مشخصات شما رو دریافت میکنه البته. یه لحظه وایسید! آقا الان رفتم اونجا، زده ظرفیتشون پر شده!!!
Thanks for your interest!
Unfortunately, we currently have all the panelists we need at this time.
7- به نظرتون اینجا آموزش برنامهنویسی بذارم؟
امشب میخوام رودهدرازی کنم. البته تصمیم گرفتم که تمام حرفهامو توی چند پست بذارم. بنابراین این تنهای یکی از پستهای هست که امشب ارسال میکنم. منتظر پستهای بعدی باشید
همونطور که تو پست قبلی گفته بودم من واسه چند تا فرصت کارآموزی درخواست فرستاده بودم که از طرف یکیشون یکشنبه تماس گرفته شد و گفتن که فرداش یعنی دوشنبهی هفتهی پیش واسه مصاحبه برم اونجا.
اون شب فهرست چیزهایی که لازم بود ببرم رو یادداشت کردم. بلیت اتوبوس خریدم. و منتظر موندم که پدر و مادرم که از بیرون برگردن تا باهاشون صحبت کنم. بلیت رو زودتر گرفتم که چون فکر میکردم ممکن بود صندلیهای جلو پر بشه. دوست نداشتم اگه قرار شد برم، انتهای اتوبوس بشینم.
وقتی اومدن بهشون گفتم. خب، میشد حدس زد که راضی نباشن. هزینههای زندگی تو تهران واقعاً زیاده. اونا که استخاره میکردن انگار خوب میومد :) منم فال حافظ گرفتم که بیت اولش این بود:
خوشا شیراز و وضع بیمثالش خداوندا نگه دار از زوالش
تقریباً تمام بیتهاش واسم گنگ بود و معنی خاصی رو نمیتونستم ازشون برداشت کنم. (یادم باشه یه پست در مورد فرافکنی بذارم حتماً)
به جز بیت آخر:
چرا حافظ چو میترسیدی از هجر نکردی شکر ایام وصالش
(آیا میدونستین وقتی که یه بخشی از متن رو درشت میکنید در نهایت کل متن جذابتر به نظر میرسه؟ )
داشتم میگفتم. البته معنی آخرین بیت رو هم نمیفهمیدم! یعنی متوجه نشدم که منظورش این بود که برو یا نرو!!
به نظرم اگه میرفتم بد نمیشد. یعنی اصلاً خوب میشد. ولی خب یه سری سختیها رو هم باید تحمل میکردم.
یه چیز جالب این بود که یکی از خیابونهای نزدیک اونجا اسمش بود خیابون رامسر
چند ساعت بعد، بلیت رو لغو کردم و از 50 هزار تومن هزینهی اتوبوس، 45 هزار تومن به عنوان اعتبار به حسابم در اون سایت برگشت داده شد.
مسؤلیت نرفتن من برعهدهی خودم هست و هیچکی در این مورد در آینده مواخذه نمیشه. یعنی خودم انتخاب کردم که نرم. اگه میخواستم میرفتم.
درباره این سایت