اول چند تا نکته میگم بعدش چند تا خبر.
1- نکتهی اول اینکه من میخواستم دیگه مطالب رو رمزدار منتشر کنم تا آشناها (یعنی اونایی که تو دنیای واقعی منو میشناسن) نوشتههامو نخونن. ضمن اینکه وبلاگ من مخاطب زیادی نداره؛ بنابراین نباید مشکلی پیش بیاد. اما بعدش فکر کردم چون خودم دوست ندارم از نویسندهی وبلاگی که مطلب رمزدار گذاشته و گفته اگه رمز بخواین بهتون میدم، رمز بخوام، احتمالا خیلیای دیگه هم دوست نداشته باشن این کارو انجام بدن. این شد که بیخیال این کار شدم. یعنی اصلاً میخواستم اینجا رو به دفترچه خاطرات خصوصی خودم تبدیل کنم. واسه همینه که دم به دقیقه میام اینجا یادداشت میذارم.
2- نکتهی دوم اینکه من خوندن اون کتاب «غلبه بر افسردگی» رو شروع کردم. چند تا راه برای منتشر کردن نکتههایی که واسم جالب میاد به فکرم رسید. اولیش اینکه هر دفعه به یه جای جذاب میرسم بیام اینجا و اون قسمت رو به عنوان یه مطلب ارسال کنم که با خودم فکر کردم شاید واسه مخاطب جذاب نباشه این مطالب. روش دوم اینکه یه صفحه یا مطلب (post) درست کنم و هر بار به انتهای اون این نکتهها رو اضافه کنم. ولی در آخر تصمیم گرفتم که هر جا هر قسمتی به نظرم یادداشتشدنی اومد، شمارهی صفحه و پاراگرافش رو یادداشت کنم و هر دفعه که خواستم یه مطلب بنویسم در انتهای مطلب به عنوان اشانتیون یکی از اونها رو هم بذارم. مثل انتهای همین مطلب.
حالا بریم سراغ سرخط مهمترین اخبار. سرخط نیست، متنه ولی چون «سرخط» کلمهی باحالتری هست ازش استفاده کردم :)
1- اول اینکه یکی از اون چهار تا فرصتهای شغلی که قبلا گفته بودم درخواست رو مشاهده نکردن، وضعیت درخواست رو به «تأیید برای مصاحبه» تغییر داد.
2- دوم اینکه امروز که اون کتابه رو برداشته بودم و میخواستم برم پارک لاله یه ذره بخونمش، توی پیادهرو نزدیک میدون انقلاب یه کاغذ زده بود «کارمند آشنا به کامپیوتر نیازمندیم. دفتر ترجمه». اولش ازش رد شدم و شاید دویست-سیصد متر جلو رفتم. اونجا وایسادم یه خرده فکر کردم و بعد برگشتم. با خودم گفتم فکر کن اصلاً نمیخوای بری اونجا کار کنی، فکر کن فقط میخوای بری ببینی شرایطش چطوری هست. آقا رفتم. یه مرد حدودا شاید 35 ساله (من خیلی توی حدس سن از روی چهره خوب نیستم) اونجا روی یکی از اون چهار تا سیستم کامپیوتری نشسته بود.
من: سلام. اون آگهی که دم در زده مربوط به شماست؟
او: بله
من: خانوم میخواین؟
او: نه، اتفاقا فقط آقا میخواییم.
من: شرایطش چطوریه؟
او: photoshop بلدی؟
من: بله
یه سری سوال پرسید و یه سری توضیحات در مورد کار داد. به نظرم برای اون کار مناسب میومدم. به جز Corel که گفتم کار نکردم واسه بقیه جوابم مثبت بود. البته Corel رو کمی کار کردم ولی خب photoshopم خیلی بهتره. آقا، گفت ماهی یک میلیون و دویست بدون بیمه، ممکنه پورسانت هم بده تا یک و پونصد هم برسه. ضمن اینکه گفت اگه میخوای بیا یه قرارداد بنویسیم که یک سال یا دو سال بمونی اینجا نه اینکه چند ماه باشی و بری. گفتم من فکر میکنم، م میکنم.
رفتم پارک. توی پارک تو بخش استخدام برنامههای دیوار و شیپور گشتم؛ احساس کردم تو شهر خودمون یا شهرهای نزدیک شهر خودمون شاید بتونم کار پیدا کنم. یادم رفت بگم که من آدم خجالتیای هستم. همین رفتنِ من تو اون دفتر و شرایط کار پرسیدن برای من حکم فتح قلهی اورست یا حداقل دماوند رو داشت! و چون تقریباً شرایطی رو که میخواست رو داشتم یه حس اعتماد به نفس شیرینی به من دست داد. واسه همین با خودم فکر کردم که حتماً لازم نیست به عنوان برنامهنویس یه جا مشغول به کار بشم؛ شاید بتونم توی نزدیکیهای شهر خودمون تو یکی از زمینههای دیگه مشغول به کار بشم.
توی پارک با پدرم تماس گرفتم و شرایط کار دفتر ترجمه رو براش گفتم. گفت اگه موقت بود مثلا سه-چهار ماه، خوب بود ولی واسه یک یا دو سال خوب نیست. یعنی موافق نبود. به نظر خودم هم حقوقش مناسب نبود. ساعت کاریش از 9 صبح بود تا 5.5 - 6 بعد از ظهر.
توی پارک یه کم از اون کتابه خوندم. اونقدر تا اینجا این کتاب واسم جذابه که جرعه جرعه مینوشمش؛ خط به خط. موقع خوندن (در حین راه رفتن) یه دختری نزدیک شدم که تنها روی نیمکت نشسته بود. نمیدونم چرا میخواستم برم کنارش بشینم. اصلاً واسه خودم مرور میکردم؛ اول میرم پیشش میگم ببخشید خانم شما منتظر کسی هستین؟ احتمالاً میگه نه. میگم اشکال نداره من اینجا بشینم؟ احتمالا میگه نه - شایدم بگه این همه نیمکت خالی هست! منو که میشناسین! کمی تعلل کردم. سه تا سکه داشتم. گفتم این سکهها رو میندازم اگه هر سه تا «خط» اومد میرم پیشش. سه بار هم میتونم امتحان کنم. خب؛ درست حدس زدید تو هیچ کدوم از سه باری که امتحان کردم هر سه تا سکه با هم خط نیومدن. خلاصه که نرفتم. همونطوری که در گذشته هم به آن اشاره کردم مشکل اصلی من در این موارد این است که وضعیت rel او را نمیتوانم حدس بزنم. ولی به قول «سینا شعبانخانی»:
تو تنهایی. من تنهام. یه فکری کن به حال ما
3- از پارک اومدم خونه. بعد از ناهار و نماز جیمیل رو باز کردم. آقا چشمتون روز خوش ببینه؛ دیدم نامه اومده از طرف «الوپیک». یادم رفت یه چیزی رو بگم. آقا من فکر کردم که تجربه و سابقهی کار ندارم پس بهتره واسه چند تا فرصت کارآموزی درخواست بفرستم. واسه سه تا فرصت کارآموزی درخواست فرستادم ولی همراه اونا واسه شرکت الوپیک هم که نمیدونم چرا از قبل مهرش به دلم افتاده درخواست فرستادم. البته من قبلا یه برنامه در مورد این شرکت که کانال ایدهپردازان تو آپارت منتشر کرده بود دیدم و از اونجا با این شرکت آشنا شدم. تو نامهای که فکر کنم از طرف مدیر نیروی انسانی شرکت بود یه لینک مربوط به یک فرم اینترنتی وجود داشت و نوشته بود این فرم رو پر کنید تا برای هماهنگی مصاحبه با شما تماس گرفته بشه. فرمی که میخواستن رو پر کردم. نمیدونم روش جذب نیروشون چجوری هست ولی واسم خیلی عجیب بود که درخواست منو که تقریبا هیچ سابقهی کاری ندارم قبول کردن. احتمالا اگه تماس بگیرن بگن بیا مصاحبه و برم اونجا هر چی بپرسن همش میگم؛ نه، نمیتونم، کار نکردم، بلد نیستم، کمی آشنایی دارم، زیاد وارد نیستم، خیلی کم. آخه چرا باید منو جذب کنن؟! میخوام تو مصاحبه بهشون بگم حاضرم یک ماه بدون حقوق کار کنم ولی بعید میدونم قبول کنن.
اشانتیون
«افسردگی حالت بسیار ناراحتکننده، غمانگیز و تأسفباری است که بسیاری از مردم در دورهای از زندگی خود به آن مبتلا میشوند. در چنین وضعیتی فرد چنان احساس بدبختی و بیچارگی میکند که فکر میکند دنیا به آخر رسیده و او هیچگونه راه فراری ندارد. البته این گفته بدین معنی نیست که افراد مبتلا به افسردگی، انسانهایی ضعیف و ناتوان هستند، بلکه نکته مهم اینجاست که هر کسی ممکن است در زندگی خود دچار چنین رنجی شود. همانطور که میدانید افرادی چون وینستون چرچیل نخستوزیر انگلستان و آبراهام لینکلن رئیس جمهور سابق آمریکا نیز مبتلا به افسردگی بودند، حال آنکه میدانیم آنها افرادی بسیار قوی و موفق بودهاند.»
(غلبه بر افسردگی، ص 19-20)
درباره این سایت